محل تبلیغات شما



نمیتونم از فکرش درآم :)

شاید یه چیزایی قراره شروع شه

شاید هم توهمات ذهن منه.

ولی دلم نمیخواد هیچ رقمه جلوش کم بیارم:)

شاید قبلا انگیزه ای برای ادامه دادن نداشتم 

ولی فکر کنم خودش داره کم کم تبدیل میشه به انگیزم!

 


احساس میکنم مسئولیت این کار خیلی سنگینه!

میترسم.میترسم از اینکه از پسش برنیام.

مامان داره پریسا گوش میده !

بعضی از این اهنگ های قدیمی چقدر قشنگن و 

صدای خواننده هاشونم چقدر دلنشین:)

داشتم میگفتم.این ترس ها منو تو تردید انداخته 

که اصلا ایا این راهی که پا توش گذاشتم ، درسته یانه؟

یه لحظه این حس بهم دست داد که اصلا منو چه به این کار.

ولی از یه طرف ، وقتی به منافعش فکر میکنم،

دلم نمیاد رهاش کنم.

 

Totallyروز سختی بود!

 


از ساعت یک و نیم تا الان سرکاریم :/ من نمیدونم این استادا چرا انقدر بی نظمن؟ حالا اگه قضیه برعکس بود ، هممون رو مینداختن :| حالا خداییش بعضیاشون واقعا آن تایم و خوبن . یه استاد ژنتیک داریم ، یه پیرمرد گوگولی ِ اپدیته :)) خیلی هم سر زندست اصلا ادم سرکلاسش خسته نمیشه انقدر که قشنگ درسا رو توضیح میده .سر کلاس انلاین انواع و اقسام لوازم اموزش رو استفاده میکنه و اموزش مجازی رو بهونه نمیکنه واسه کمکاری هاش که البته کمکاری هم ازش ندیدم تا حالا ولی این یکیا فقط
چند وقت پیش یه جمله ای رو یه جا خوندم که هنوز هم که هنوزه کلمه به کلمه اش تو ذهنم مونده ! به این فکر کردم که چرا اکثرمون فکر می کنیم فقط این ماییم که حالمون خوب نیست یا درد داریم؟ که چرا کمی مهربون تر با اطرافیانمون برخورد نمیکنیم؟ پیش خودم گفتم، چقدر اونی که این حرف رو زده درد داشته ، که چقدر به اخر خط رسیده بوده. " از روزنه ی امید گلوله ای به مغزم شلیک شد " الان هم که داشتم اینا رو مینوشتم ، یهو این دیالوگ ادام اومد تو ذهنم : " لحظه هایی هست که ما رو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها